سبزه ها نو دمید و یار نیامد


تازه شد باغ و آن نگار نیامد

نوبهار آمد و حریف شرابم


به تماشای نوبهار نیامد

چشم من جویبار گشت ز گریه


سرو من سوی جویبار نیامد

آمد آن گل که باز رفت ز بستان


وه که آن آشنای یار نیامد

عمر بگذشت و زان مسافر بدخو


یک سلامی به یادگار نیامد

خوبرویان بسی بدیدم، لیک


دل گمگشته برقرار نیامد

با چنین آه و اشک، چو باران


شاخ امید من به یار نیامد

آن صبوری که تکیه داشت بر او دل


در چنین وقت هیچ کار نیامد

خون دل خوردم و بسوختم، آری


بر کس آن باده خوشگوار نیامد

آنچه از غم گذشت بر دل خسرو


هر کرا گفتم استوار نیامد